دلم را برآشفتی بانو !
چندانکه برگ٬برگ به هوا شد
گذرگاه بی تویی تنگ است همچو کوچه های سرنوشت
من رد می شوم دل - گیر٬ می کند - بانو!
زیر سایه ء کدام سپیدار آرمیده ای.
که بیایم دم بگیرم
- هی نفس بکشم و رها شوم!
دلت را برآشوبم چندانکه برگ برگ به هوا شود!
.
قلب تو
- سرزمینی که جانم درتو آرامیده ا ست! -
خونین معبدی ست
این حواری سپید جامه را
قلب تو
ماه سرخ
که برکهکشان سیمخارکشیده شد
- درحضور روشن ستاره گان -
آه ٬
اگر نه شب ٬
این شرم به کجا ریخته بودیم ؟
آه ٬
اگر نه شب ...
تـبِّّـت یدا ابی لهب و تب *